طبق آمارهای اعلام شده سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری، در سه و نیم سال گذشته بیش از ١۶ میلیون گردشگر خارجی به ایران سفر کردهاند. و بعضیهایشان تجربیات خود از سفر به ایران را نوشتهاند. خیلیهایشان ایران را کشور اسرارآمیزی دانستهاند که جذابترین مردم را دارد. مردمی که در کوچه و خیابان خود را برای توریستهای خارجی به زحمت میاندازند، خیره نگاهشان میکنند و گاهی هم آدم را کلافه میکنند. برای بسیاری دیگر هم سفر به ایران مساوی است با زیر و رو شدن چیزهایی که قبلا دربارهاش شنیده بودند. ما میخواهیم از این به بعد در اینجا تجربه سفر خارجیها به ایران و مواجه آنها با مردم کوچه و خیابان را به اشتراک بگذاریم، تجربیاتی که از قضا خیلیهایشان بامزه هم هستند.
Kami یک زن لهستانی است که سال ۹۴ سفری ده روزه به ایران داشته. و در وبلاگش از تجربه سفر به ایران گفته، تجربهای که برایش در کل خوشایند بوده.
تنها ایران نرو!
وقتی تصمیم گرفتم به ایران بیایم بیشتر نزدیکانم فکر کردند دیوانه و احمقم و گفتند ایران برای یک زن تنها کشور خطرناکی است. آنها این تصور کلیشهای را داشتند که ایران ناامن و جنگ زده است. چون با عراق اشتباهش میگرفتند و ۹۰ درصدشان میگفتند در تصمیمت تجدیدنظر کن. تا اینکه وقتی عصبانیتم را دیدند گفتند چقدر خودت رو میگیری! بالاخره و برای ده روز به ایران آمدم ولی در این مدت هیچ زن توریستی را ندیدم که تنها آمده باشد. و اینکه من تک و تنها آمده بودم، جدا از مردم، برای بقیه توریستها هم عجیب بود. مردم از شجاعتم تعریف میکردند، ولی در عین حال دلشان برایم میسوخت.
خیلیها در خیابان نگاهم میکردند و بهم خیره میشدند ولی میدانستم که نیت بدی ندارند. بعضیهایشان جلو میآمدند و ازم سوال میکردند و میپرسیدند کجایی هستم؟ و وقتی میفهمیدند لهستانیام، به فارسی فریاد میزدند “لهستان”. میپرسیدند راجع به ایران چی فکر میکنم؟ ازدواج کردهام یا نه و چرا تا حالا مجرد ماندهام. سوالهایی که هرچند خصوصی بود و آدم را متعجب میکرد، ولی میدانستی که از کنجکاوی نشات میگیرد. گاهی هم مردم جلو میآمدند و آنقدر حرف میزدند که نمیدانستی کی تمام میشود. در اینجور مواقع فقط به گفتن بله اکتفا میکردم. ولی در روز دوم سفر از چیزی که بیشتر از همه تعجب کردم این بود که دیدم اسم ایران بین کشورهای امن نیست، چون واقعا جای امنی است.
بیشتر بخوانید: آشپزی جادویی با برنج
مهماننوازی ایرانیها
درباره مهماننوازی ایرانیها زیاد شنیده بودم و دلم میخواست از نزدیک ببینم چه شکلی است. و مطمئن بودم فقط یک روز دوام دارد و روز دوم از آن خبری نیست تا اینکه یک شب سوار ماشین تهران-شیراز شدم. راننده چهار بار جایم را عوض کرد که یکوقت مردی کنارم ننشیند و نزدیکهای صبح بیدارم کرد. فقط من و یک خانم دیگر با بچهاش در اتوبوس بودیم. اولش ترسیدم ولی راننده همهمان را به صبحانه دعوت کرد. دو ساعت کنار هم نشستیم و یک کلمه هم انگلیسی حرف نزدیم ولی بهترین معاشرت را با دست و ایما و اشاره و لبخند داشتیم و همهمان به همین راضی بودیم. برخلاف جاهای دیگر که مردم به فارسی و خیلی بلند حرف میزدند و فکر میکردند اگر بلند حرف بزنند میتوانند منظورشان را برسانند.
چالشیترین قسمت سفر به ایران
تقریبا سختترین قسمت هر سفری این است که شما تنها در رستوران بنشینید و غذا بخورید. اتفاقی که در ایران اصلا احساسش نمیکنید، چون همیشه کسی هست که بیاید کنارتان بنشیند و سعی کند که باب صحبت را باهاتان باز کند. آدمهایی که همان سوالهای همیشگی را ازتان میپرسند. از کجا آمدهاید و درباره ایران چه فکر میکنید. و اینها باعث میشد حتی یک بار هم در این ده روز به تنهایی فکر نکنم.
اما قسمت چالش برانگیز غذا خوردن در رستوران این است که شما روسری سرتان است و این قضیه را سخت میکند. یکی دیگر از بزرگترین چالشهایم در این سفر این بود که چطور روسری را باید صاف و مرتب نگه دارم. و از اینکه میدیدم روسری زنها و دخترها یکبار هم نمیافتد شگفتزده میشدم و زیبایی دخترها خیرهام میکرد. بعد هم فهمیدم اینکه میگویند در ایران مردم فقط لباس سیاه و سفید میپوشند تنها یک سوء تفاهم است.
بیشتر بخوانید: سفرنامههایی که باید خوانده شوند
دسته:ایرانگردیسفرنامه
نظری ثبت نشده