سجاد رامشت
حواست باشه بری سالن پروازهای خارجی داریم میریم برزیل.
این را رضا می گوید، وقتی دارم با ماشین وارد محوطه فرودگاه اصفهان میشوم. داخل هواپیما که می نشینیم دما را چک می کنم ۳۴ درجه را نشان می دهد. یک ساعت بعد مهماندار اعلام می کند تا دقایقی دیگر به زمین خواهیم نشست و دما ۴۶ درجه است.
پیاده که می شوم هُرم گرمای جنوب به پیشواز می آید. مشامم پُر می شود از بویی که نمی دانم چیست اما برایم جذاب است. ما به این می گیم بویِ گِیس. بویِ گِیس نشونه رسیدن به آبادانه.
رضا مثل بسیاری از آبادانیها است. زمان جنگ همگی از آبادان رفته و بعد از جنگ بر گشتهاند. گرما بیداد می کند و گرد و خاک همه جا هست. به مرداد می گویند فصلِ خرما پزان. گرما با گرمای شهرهای دیگر فرق دارد، انگار خورشید از زمین به آسمان میتابد. فرودگاه کمی بیرون از شهر است، جایی میانِ آبادان و خرمشهر.
خیابانها پُر است از ماشینهای خارجی با پلاک منطقه آزاد اروند. تا خانه پدر رضا راهی نیست. تقریبا تمام مسیرها در آبادان کوتاه است. کسی در خانه نیست اما تمام کولرهای گازی روشنند. اینجا کسی کولر رو خاموش نمیکند. اگر خاموش کنیم خونه می شه کوره آدم پَزی. برق اینجا ارزونه. تمام پنجرههای خانه با دو سه لایه پرده پوشیده شدهاند. اتفاقی که تقریبا در تمام ساختمانهای اینجا رایج است.
اهالی خانه یکی یکی میآیند. مادرِ رضا برایِ مان قلیه میگو پخته است. می گوید بازار ماهیِ آبادان بهترین میگو و ماهیهای دنیا را دارد. و من میگویم بهترین قلیه میگوی عمرم را خورده ام. هر دو اغراق کردهایم و هیچ کدام دروغ نگفتهایم. انگار مبالغه لازمه بقا در این شهر است.
خورشید در اثباتِ خود اغراق می کند و مردم در روایت. کلِّ روز به خانه نشینی میگذرد. هر بار که برای بیرون رفتن خیز بر میدارم یکی از اهالی خانه با تعجب میگوید: الان؟! صبر کن هوا خنک بشه. اتفاقی که در هیچ ساعت از شبانه روزِ تابستان آبادان نمیافتد.
بازار ته لنجیها یکی از دیدنیهای آبادان به شمار میرود. ته لنجی پُر است از مغازههای کوچک و بزرگ و مغازهها پُر هستند از جنس@های خارجی؛ اسمش را میگذارم موزه مردم شناسیِ شهر. رضا مشغول خرید میشود و من مشغولِ تماشا. همهمه لهجه آبادانی شنیدنی است. انگار دارم ” ارتفاع پست” حاتمی کیا تماشا میکنم.
اینجا زبان عربی زیاد به گوش نمیرسد. عربها بیشتر در خرمشهر ساکناند، هر چند بیشتر آبادانیها عربی را خوب بلدند.
ته لنجی تمامی ندارد، خرید و خرید و خرید. شب، آغازِ آبادان است. شهر به طرز عجیبی شلوغ و پر جنب و جوش میشود. با تاکسی چرخی در شهر میزنیم. پالایشگاه در شب دیدنی است. هیولایی از فولاد که نورافشانی میکند. “شرکت” عنوانی است که آبادانیها برای شرکت ملی نفت بکار میبرند. اینجا همه چیز یا برای شرکت است یا مرتبط با آن. بیمارستان شرکت، سالن شرکت، خانههای شرکت، استخدام شرکت.
نمیشه آبادان بیایی و فلافل نخوری، ویزایت را باطل میکنند. شهر پُر است از فلافل فروشیهای ریز و درشت. رضا به یکی رضایت نمی دهد. سه تا فلافل فروشی میرویم و هربار خوشمزه ترین فلافلهای عمرمان را میخوریم.
صبح تاکسی میگیریم تا سری بزنیم به خانههای شرکت، خانههای انگلیسیساز. “بِرِیم” و “بوارده” دو محلهای هستند که خانههای شرکت در آنها قرار دارند. خانههای بزرگ با جزییات فراوان برای مدیران ارشد، خانههای متوسط برای کارمندان و خانههای کوچک و ساده برای کارگران. تعدادی خانه متروکه هم به چشم میخورد. کنار یکی از آنها میایستیم و پیاده میشویم. در و دیوار خانه پر است از ردِّ ترکش و گلوله. قسمتی از سقف یکی از اتاقها سوراخ شده و خورشید پاشیده کف اتاق. اسمش را میگذارم موزه جنگ. موزه دفاع.
اینجا همه خاطره دارند، از زمان شاه، از زمان انقلاب، از زمان جنگ. راننده تاکسی از سینماهای آبادان می گوید، از فیلمهایی که قبل انقلاب دیده است. لورنس عربستان را هشت بار در سینما دیده و می گوید کاش دوباره اکران شود.
برای ناهار به رستوران تاج محل میرویم. ماهی و میگو در تمام رستورانهای آبادان غذای اصلی به حساب میآیند و هرجا به شیوهای متفاوت پخته می شوند. بازار ماهیِ آبادان دیدنی است. اسمش را میگذارم موزه مردم شناسی دو. عدهای روی زمین با سرعت و مهارتی عجیب در حال پاک کردن میگو هستند. تنوع ماهیها زیاد است و حتی اسمشان را هم نشنیدهام.
عراقیها از مشتریان اصلی بازار ماهی آبادان هستند. اینجا زبان عربی غالب است و بر خلاف ته لنجیها همهمه عربی گوش را پُر میکند. خودمان نمیفهمیم اما تمام وجودمان بوی ماهی گرفته است. بیرون از بازار به هر که میرسیم میگوید: بازارِ ماهی بودید؟ و ما لبخند میزنیم. اصرار دارم سری به نخلستانهای آبادان بزنم. صبح روز سوم قبل از پرواز راهی میشویم. می گویند نخل تنها درختی است که اگر سرش قطع شود دیگر سبز نمی شود و میمیرد. نخلستانهای آبادان نخلِ مُرده کم ندارند؛ کشتههای جنگ. اسمش را میگذارم موزه جنگ دو. هواپیما که بلند میشود بهمن شیر، اروند رود، نخلستانها، پل خرمشهر، و پالایشگاه در یک قاب جمع میشوند. رضا عینکِ رِیبَن را بر میدارد و خم میشود سمت پنجره هواپیما. اینم از آبودانِ ما.
دسته:سفرنامه
۴ نظر
خیلی زیبا وصف و نگارش شده است گویی در آبادان سیاحت میکنیم
مختصر و مفید و زیبا
واقعا زیبا بیان کردید و با جزئیاتی که روح مارو توی فضای اون شهر قرار میده
ایول👍 خیلی خفن بود پر توصیفهای به نظر من هوشمندانه و شوخیهای باحال.